یازی نیست دستانت را بلند کنی که بر صورتم سیلی بزنی تا سرخیاش بر گونههایم بماند. نیازی نیست فریاد بزنی تا من از ترس، دستایم را بر گوشهایم بگذارم و گوشهای گز کنم. فقط کافی است طوری رفتار کنی که انگار برایت اهمیتی ندارم و احساسم را نبینی. فقط میخواهد واژههایت را طوری ادا کنی که دلم را خط خطی کنی آن هم شکسته. آن وقت دیگر حتی خندههایت هم برایم زهر میشود. دارم یاد میگیرم دیگر توقعی نداشته باشم حتی از تو! تنهایی را بیشتر دوست بدارم تا همراهی یک رفیق نیمه راه را…! یاد گرفتهام برای بلند شدن تنها باید با امید و تلاش دستم را بر روی زانوانم گذاشته، بگویم یا علی و بلند شوم. بی هیچ چشم داشت کمکی از دیگری! اما یک چیز را مطمئن هستم، نمیتوانم کینهای داشته باشم. چون میدانم آدمیست و روزگارش. آدمی است که تغییر میکند. میتواند بدیها را به خوبی مبدل کند و یا برعکس. دوست دارم مثبت فکر کنم، حتی اگر دیگر خاطره حضور کسی نباشد، بهتر از این است تا در دل کینهای باقی بماند. که هنوز به حرمت محبت ایمان دارم. هر چند هنوز عشق را تجربه نکرده باشم! عشقی که آدمیان آن را در مالکیت میبینند… اما من جور دیگری عاشق شدهام…!